سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رسول خدا فرمود : «نزد خداوند، هیچ چیز دشمن تر از خانه ای که بر اثرطلاق ویران شود، نیست» . سپس امام صادق علیه السلام فرمود:«خداوند ـ عزّوجلّ ـ، به سبب دشمنی ای که با جدایی داشت، درباره طلاق تأکید ورزید و سخن را در آن باب، بارها بازگفت. [صفوان بن مهران ـ از امام صادق علیه السلام نقل می کند ـ]   بازدید امروز: 1  بازدید دیروز: 2   کل بازدیدها: 6699
 
همان که دبدی همان است - گلواژه
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || همان که دبدی همان است - گلواژه
|| لوگوی وبلاگ من || همان که دبدی همان است - گلواژه

|| لوگوی دوستان من ||






|| اوقات شرعی ||


همان که دبدی همان است
نویسنده: محسن(چهارشنبه 86/4/13 ساعت 12:5 صبح)

به نام نامی دوست که هر چه داریم از اوست

روزی شاه عباس از محله ای عبور میکنه که ناگهان چشمش به پنبه زنی می افته که زیر لب با خودش یه چیز زمزمه میکنه، شاه عباس با دیدن این صحنه کنجکاوانه به طرف پنبه زن میره وبا دقت گوش می کنه و می بینه که با خودش میگه، «همان که دیدی همان است». ازش میپرسه منظورت از این جمله چیه؟ پیرمرد میگه دیشب توی خواب دیدم که منو پای یه حوض بردند با فواره هایی که ارتفاع آب هر کدوم متفاوت بود و در گوشه ای از حوض فواره ای بود که آب از دهانه اش قطره قطره می ریخت، من با دیدن اون پرسیدم این چیه؟ شخصی که با من بود گفت: این فواره تعیین کننده روزی توست و من با پریشانی از خواب پریدم.

شاه عباس با خودش میگه  یعنی من با این همه عظمت نمی تونم روزی اونا زیاد کنم؟این مگذره تا یه روز شاه عباس یه کیسه سکه طلا را وسط مقداری پنبه میگزاره و به نوکرش میده تا برای زدن پیش همان پنبه زن ببرد. فردای اون روز شاه عباس نزد پنبه زن می ره و باز هم می بینه اون در حال زمزمه همون جمله است، ازش میپرسه دیروز مقداری پنبه برایت نیاوردن و  مشخصات اونا بهش میگه ؛ پیرمرد جواب میده چرا ولی چون کارم زیاد بود به پنبه زن کناریم دادم  تا بزنه و از دیروز هم  غیبش زده! شاه عباس ناامید به دربارش بر می گرده و این بار شکم یه مرغ بریون را پر از طلا میکنه و باز برای پنبه زن می فرسته؛ فردای آن روز شاه عباس باز برای پیگیری پیش پنبه زن میره و این بار هم تغییری در اوضای اون نمی بینه با تعجب قضیه مرغ را ازش جویا میشه وپنبه زن میگه مرغ را به همسایه ام که خیلی فقیرتر از منه دادم واونها را هم از دیروز ندیدم!شاه عباس با خودش میگه اینجوری نمیشه ؛فردا راه ورودی قصرش رو با فاصله کیسه های طلا میندازه و دنبال پنبه زن میفرسته تا به قصر بیاد، پنبه زن سراسیمه به قصر میاد و خدمت شاه میرسه، شاه عباس ازش میپرسه توی راه متوجه چیزی نشدی ؟ پنبه زن میگه : از حول اینکه شاه منو به دربار خود فرانخوانده دیگه  متوجه اطرافم نشدم. شاه به طرف پنبه زن میره و محکم تو سرش میزنه ومیگه برو که «همان که دیدی همان است»



نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

روز زن ایرانی
تولد حضرت مادر